آیهان جونمآیهان جونم، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آیهان پادشاه ماه

تغییرات و تواناییهای قندعسلم

سلام  دوستای  عزیز در ادامه مطلب قبلی باید به خدمتتون عرض کنم که مامان جونم همچنان به وبلاگ نویسی مشغول شد تا من به دنیا اومدم ازین ج ا به بعدشو مامان جونم خودش واستون تعریف میکنه آیهان همون فرشته کوچولو ومعصومی که نه ماه منتظر اومدنش بودیم بالاخره افتخار زمینی شدن رو به ماداد و با فرشته ها خداحافظی کرد و متولدشد   تاریخ تولد:٢٥/٥/٩٢                                         وزن: ٣٤٠٠      &nb...
9 مهر 1392

ماجرای تغییرنام وبلاگ آیهان

سلام دوستای عزیزم من آیهانم همون کوچولویی که مامان جون و باباجونش٥بهمن ٩١ (یعنی وقتی که من تقریبا٣ماه بود تو دل مامانم بودم) تصمیم گرفتن واسم وبلاگ درست کنن و خاطراتمو از قبل از تولدم  تا بزرگ شدنم واسم بنویسن. خلاصه بعد از کلی تحقیق و جستجو واسه اسم وبلاگم( چون نمیدونستن من دخترم یا پسر )اسم وبلاگ منو آنیل گذاشتن. این بماند که بعضی ها میگفتن اسم دختره بعضی ها میگفتن اسم پسره  سرتونو درد نیارم بعدازینکه مامان جونم ٦ماه واسه وبلاگم زحمت کشید  اسم من یعنی آیهان قطعی شد ومامان جونم گفت حالا که اسم پسرمون قطعی شده دوباره یه وبلاگ جدید با آدرس اسم خودش واسش درست میکنم  این شد که مامان جونم این وبلاگو واسم ...
9 مهر 1392

بدون عنوان

آیهان جونم امروز خیلی خوشحال بود از صبح که بیدار شده همش میخنده آخه امروز پسرخاله ی آیهان جونم یه پسر ناز و تپلی به دنیا اومده عزیزم از طرف من و آیهان تولدت و اومدنتو به این دنیا تبریک میگم. ان شالله که زود زود با آیهان جونم میایم و میبینیمت   ...
30 شهريور 1392

آنچه گذشت..............

پسرک عزیزم ورودتو به ماه دوم زندگیت تبریک میگم. خدارو هزارمرتبه شکر ماه اول زندگیت رو به خوبی و سلامتی سپری کردی .و به شکرانه  خاتمه ماه اولت هم یه  سفرکوتاه بردیمت و یه هدیه ناقابل و یه جشن کوچیک خودمونی واست گرفتیم. دست باباجونت درد نکنه .   انگار همین دیروز بود روز ٥شنبه ٢٤مرداد رفتیم دکتر و خانوم دکتر خبر اومدنتو داد ومن اون روز از هیجان نمیدونم چطوری روز رو به شب رسوندم وبلاخره روز جمعه ٢٥مرداد انتظار ٩ماهه همه به سر رسید و گل پسرم ساعت ١١:١٠به دنیا اومد. ٢٦مرداد روز شنبه: اولین واکسنتو  زدی و ساعت ١٢ظهر من و شما از بیمارستان ترخیص شدیم و همراه باباجون و مامان بزرگ و عمه جون اومدیم خونمون...
27 شهريور 1392

سفر به کندوان

 پسر شیرینم تولد یک ماهگیت مبارک خب جونم برات بگه که مامان بابا کلی واسه تولدت واست برنامه گذاشتن. برنامه اول اینکه  روز تولد پسرم به همراه مهمونا رفتیم کندوان(یه روستای تاریخی وتوریستی بسیار زیبا نزدیک تبریز). هرکی اونجابود با تعجب به پسرم نگاه میکرد که تو نی نی کوچولوی یک ماهه چطوری اومدی کندوان  تازه خبر نداشتن که تو قبلا هم که  ٨ماه بود که تو دل مامان بودی  کندوان  اومده بودی  واین بار دومت بود میومدی خلاصه کلی از خونه های تاریخی، موزه مردم شناسی ، بازار محلی کندوان دیدن کردی و مثل همیشه یه پسر خوب و آروم بودی و مامانی و بابایی و بقیه مهمونا رو اذیت نکردی.  قربون مهربونیات برم اینم عکست که بغل  عرفان جون هستی ...
26 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام گل پسرم. ببخشید مامانی یک هفته ای میشه وبلاگتو به روز نکردم. به خاطر اینکه هم مهمون داشتیم هم اینکه شما ناز پسر وقتی بیداری مامان دلش نمیاد تنهات بذاره و بشینه پای کامپیوتر. در عوضش امروز با دست پر اومدم. خب اول از همه میریم سراغ تولد یک ماهگیت            ...
26 شهريور 1392